ثمره عشق *من و همسر **ابولفضل کوچولو **ثمره عشق *من و همسر **ابولفضل کوچولو **، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه سن داره

** کودک من **

بازم مـــــــن ....:)

بنـام او که هـــــرچـــی شکـــر گذارش بــــاشــیم باز هـــم کـــم اســـت   سلام سلام صدتا سلام....... هزار و سیصدتا سلامممممم سلامی به گرمی خورشید و به زیبایی گل خب دوستای گلم و نی نی خومشلم بازم اومدم بنویسمممممم و به قول خودم بتعریفم روز ٤ شنبه سر کار نرفتم  چون قرار بود برامون مهمون بیاد مهمونامون هم مامانم جونم بود و با داداش جـــونیم   ( خب حالا هر کی دوست داره بخونه بدوووو   بره ادامه مطلب )   اون روز از صبحش که پا شدم افتادم به کارررررر میبینید چه فعالم  خودمونیما ولی خودم حال کردم  وقتی بیدار شدم اولش یه کم اومدم نت نکه معتادممممم اونم به...
29 مهر 1391

بی خوابی ....

ســــلام ســــلام یــه ســــــلام بـــــارونـــــــی سلام الان ساعت 7:30 صبحه واااااایییییییییییییییییییییی اگر بدونید چه خبره .. ..بارون و طوفـــــان شـــدیددیشب اصلا نتونستم از صدای رعد و برق و بارون درست و حسابی بخوابممممممممممم بارونش خیلی خیلی شدید بود انقدر رعد و برق پشت سر هم میزد تمام اتاقمون تند تند روشن میشد اوه اوه الانم همین طور دارم تند تند مینویسم دلم یه جوریه ....هوا تاریک تاریک شده ....میخواستم امروز با آقای همسر برم سرکار ولی خودمونیماااااااااااااا خیلی ترســــیدم گفتم نمیاممممممممممم خب واقعاهم میترسیدم دیگه برای همین گفتم دیرتر میرم.. دیشب تا الان سه بار برق قطع شده همه پنجره هارو هم بســــتیم دیگه د...
22 مهر 1391

این روز ها و من ....

سلام ... یه چند وقتیه نیومدم یعنی میومدمااااااااا ولی چیزی ننوشتم..آخه حسش نبیدددددددههههههههه یه چند وقتسه سرم گرمه ...مشغولم.حتما میخوایید بدونید چرا الان میگم یه چندروزی که مامان جونم اینا اومدن خونمون....منم که کیفم کوککککککک بعد یه خبر دیگه.... اول یه کم فکر کنید .... نه یه کم بیشتر ...ببینم میتونید حدس بزنید... نمیدونم بگممممممممممم نمیدونم نگممممممممممممممم ههههههههههههههخخخ چیه دارید سعی میکنید حدس بزنید ..بعید میدونم بتونیدااااااااااااااااااااااا خب حالا باشه بهتون میگم مــــــــــن یه چند وقتیه دارم میرمممممممممممممممممممممم ســــــر کار...هووووووووووووووووووووورا از بیکاری در اومدم آخه دیگه خسته شده بودم ....ک...
20 مهر 1391

تولد عشقم که بی نهایت عاشقشم...

سلام درودونه من .. باز اومدم تا برات بگم و باهات حرف بزنم ....میدونم خیلی وقته نیومدم باهات صحبت کنم و برات بگم راستش واقعا نمیدونستم بیام و چی بگم و از کجا برات تعریف کنم منتظر بهانه ایی هستم تا بیام و درباره اش برای تو بگم برای تو که بی نهایت دوستت دارم و منتظر دیدن تو هستم ....عزیزکم ...هر گشتم بهانه ایی پیدا نکردم تا ٢٧ شهریور که تولد باباییت بود ...تولد کسی که تو رو دوست داره تولد کسی که من عاشقشم و بی نهایت دوستش دارم و واقعا بابت همه چی ازش ممنونم...تولد عزیز ترینم ..تولد بهانه زندگیه برای من .   ...اومدم تا برات از اون روز بگم .. . روز تولد بابای گلت قرار بود من براش کفش بخرم ...ولی خب نمیشد تنهایی برم ....
2 مهر 1391
1